سرقت شبانه

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


ساعت 2 و 30 دقيقه صبح بود كه متهم را آوردند. جوانكي استخواني و زردرو كه نشانه‌هاي اعتياد در تك‌تك اجزاي صورتش ديده مي‌شد.او را به اتهام قتل گرفته بودند.

شبانه همراه مردي ديگر به خانه‌اي در شهرري رفته و مجسمه‌اي را دزديده و مرد صاحبخانه را به قتل رسانده بود. البته خودش قتل را قبول نداشت و مي‌گفت كارش فقط دزدي است و در همه عمرش دست به كارد نبرده و از خون و خونريزي تنفر دارد.

سرگرد شهاب آبي به صورتش زد و بعد كار را با خواندن گزارش كلانتري شروع كرد. متهم اسمش حميد و سابقه‌دار بود. موقع فرار از محل قتل، زن صاحبخانه متوجه شده و داد و فرياد راه انداخته و اهالي محل دنبال دزدها رفته و حميد را گرفته بودند اما كسي نفر دوم را نديده بود، انگار كه در سياهي شب حل شده باشد.

كارآگاه سوالات مقدماتي را پرسيد و بعد رفت سراغ اصل مطلب:ماجراي قتل را توضيح بده. خوب و دقيق. طفره هم نرو كه اصلا حال و حوصله ندارم.

تا حميد بخواهد دهان باز كند ستوان ظهوري در را باز كرد و داخل آمد. تازه از خواب بيدار شده و چشمانش قرمز بود. سردرد بدي هم داشت.او با نگاه از رئيس‌اش اجازه گرفت و پشت ميزش نشست. حميد شروع كرد: من از قتل چيزي نمي‌دانم.

ساعت 2 و 30 دقيقه صبح بود كه متهم را آوردند. جوانكي استخواني و زردرو كه نشانه‌هاي اعتياد در تك‌تك اجزاي صورتش ديده مي‌شد.او را به اتهام قتل گرفته بودند.

شبانه همراه مردي ديگر به خانه‌اي در شهرري رفته و مجسمه‌اي را دزديده و مرد صاحبخانه را به قتل رسانده بود. البته خودش قتل را قبول نداشت و مي‌گفت كارش فقط دزدي است و در همه عمرش دست به كارد نبرده و از خون و خونريزي تنفر دارد.

سرگرد شهاب آبي به صورتش زد و بعد كار را با خواندن گزارش كلانتري شروع كرد. متهم اسمش حميد و سابقه‌دار بود. موقع فرار از محل قتل، زن صاحبخانه متوجه شده و داد و فرياد راه انداخته و اهالي محل دنبال دزدها رفته و حميد را گرفته بودند اما كسي نفر دوم را نديده بود، انگار كه در سياهي شب حل شده باشد.

كارآگاه سوالات مقدماتي را پرسيد و بعد رفت سراغ اصل مطلب:ماجراي قتل را توضيح بده. خوب و دقيق. طفره هم نرو كه اصلا حال و حوصله ندارم.

تا حميد بخواهد دهان باز كند ستوان ظهوري در را باز كرد و داخل آمد. تازه از خواب بيدار شده و چشمانش قرمز بود. سردرد بدي هم داشت.او با نگاه از رئيس‌اش اجازه گرفت و پشت ميزش نشست. حميد شروع كرد: من از قتل چيزي نمي‌دانم.

سرگرد به طعنه گفت: حتما كار همدستت بوده، هميشه همين‌طور است. مي‌اندازيد گردن كسي كه فلنگ را بسته.

- نه كار او هم نبوده اصلا ما داخل خانه نرفتيم.مجسمه توي حياط بود لب پنجره آن را برداشتيم اما تا آمديم در را باز كنيم و بزنيم بيرون يكي صدايش را انداخت روي سرش، نمي‌دانم اصلا از كجا ما را ديد. سرگرد كلافه شد، مي‌دانست حميد فعلا مقر نمي‌آيد. دستور داد او را به بازداشتگاه ببرند. بعد به ستوان گفت آماده شود تا سري به محل جنايت بزنند.

محل قتل، خانه‌اي حدود 85 متري بود با حياطي 15 متري. سارقان از ديوار، داخل پريده و به اتاقي كه پدرام در آن خوابيده، رفته و او را با چهار ضربه چاقو كشته بودند.جنازه هنوز به همان حالت در اتاق بود. همسر پدرام هم در گوشه‌اي از سالن روي زمين نشسته، سر روي لبه پشتي گذاشته بود و مويه مي‌كرد. رختخواب او هم هنوز همان‌طور جلوي در آشپزخانه پهن بود.

او هميشه عادت داشت آنجا بخوابد. شهاب زمان را براي بازجويي مناسب نديد و بار ديگر به اتاق خواب برگشت تا نگاهي به جنازه بيندازد. ناگهان چشمش به فرورفتگي گوشه فرش افتاد، به اندازه مربعي كوچك.تقريبا قرينه آن در طرف ديگر هم همين مربع گود افتاده وجود داشت. در اتاق هيچ مبلي نبود كارآگاه به سالن برگشت و نگاهي به مبل‌ها انداخت. اندازه پايه آنها به اندازه فرورفتگي‌ها بود.جنازه را جا به جا كرده بوده‌اند، اما چرا؟

شهاب به همين سادگي نتيجه گرفت همسر مقتول هم در جنايت دست دارد اما ترجيح داد فعلا به روي خودش نياورد، البته به دستيارش هم حرفي نزد. مليحه كمي آرام‌تر شده بود و مي‌شد با او حرف زد. كارآگاه سوال زيادي نداشت و فقط مي‌خواست ماجرا را يك بار ديگر  بشنود.

مليحه با صدايي خش‌دار و گرفته، گفت: پدرام هميشه توي اتاق مي‌خوابيد و من اينجا جلوي آشپزخانه. خواب بودم كه يكهو صدايي شنيدم شبيه ناله. اول خيال كردم خوب مي‌بينم اما چشمم را كه باز كردم دو سايه ديدم كه داشتند مي‌دويدند. دنبال‌شان كردم و شروع به داد و فرياد كردم. يكي از همسايه‌ها سريع بيرون پريد و يكي‌شان را گرفت اما آن يكي انگار آب شد و رفت توي زمين.

ظهوري پرسيد: چه دزديدند؟

- هيچي يك مجسمه الكي.مجسمه يك اسب.فكر كردند چه تحفه‌اي است.

همه اينها ظاهرسازي بود.اولين بار نبود كه زني با كمك افراد ديگر شوهرش را مي‌كشد و وانمود مي‌كند، دزد به خانه‌شان زده و خون به پا كرده است. اين دفعه هم مي‌شد حدس زد ماجرا همين است. احتمالا مليحه، حميد و آن نفر دوم را براي قتل اجير كرده، اما موقع فرار آنها، كمي زود داد و فرياد راه انداخته و از شانس بدشان يكي از همسايه‌ها كه بيدار بوده سريع بيرون پريده و حميد را گرفته و نقشه‌ها را نقش بر آب كرده بود.

سرگرد دستور داد خانه پلمب شود. از نظر ظهوري نيازي به اين كار نبود و فقط كافي بود كمي حميد را در بازداشت نگه دارند تا خماري به جانش بيفتد و آن وقت به قتل اقرار كند البته او اطاعت كرد و كارهاي قضايي لازم را انجام داد. مليحه هم مقاومتي نكرد و فقط يك ساك لباس با خودش برداشت تا به خانه مادرش برود. شهاب صبر كرد تا همه محل حادثه را ترك كنند، بعد كوچه كه خلوت شد به دستيارش گفت: همسايه‌اي كه حميد را گرفته را صدا كند بيايد توي كوچه تا كمي با هم حرف بزنيم.

- اين وقت شب؟

- الان وقتش است.

مرد همسايه حرف خاصي براي گفتن نداشت. بي‌خوابي به سرش زده بود و در حياط داشت سيگار مي‌كشيد كه صداي فرياد را شنيده و به كوچه دويده بود. بي‌خوابي او همه نقشه‌هاي مليحه و دو همدستش را به باد داده و محاسبات‌شان را به هم زده بود.

صبح روز بعد حميد را براي بازجويي به اتاق شهاب بردند. كارآگاه همان اول كار، اتمام حجت كرد: اگر بخواهي طفره بروي و آسمان و ريسمان ببافي كلاه‌مان توي هم مي‌رود. اصل ماجرا را بگو و خودت را خلاص كن وگرنه تا روز قيامت هم كه شده ولت نمي‌كنم و هر روز بايد بازجويي پس بدهي.

مرغ حميد يك پا داشت: من دزدم، نه قاتل.

- دزد چي؟دزد يك مجسمه گچي به درد نخور.خيال مي‌كني نمي‌دانم پشت پرده چه خبر است.

- مجسمه گچي؟عتيقه است. قيمت ندارد. براي يك كلكسيونر خارجي دزديدمش.

شهاب تقريبا شكي نداشت حميد دروغ مي‌گويد ولي از او خواست ماجرا را از سير تا پياز تعريف كند. متهم داستاني تعريف كرد كه بيشتر به ماجراي فيلم‌هاي سينمايي شباهت داشت.

- پاتوق من قهوه‌خانه‌اي در خزانه است. يك روز كه آنجا بودم قهوه‌چي پاكتي را برايم آورد و گفت يك آقايي داده. توي پاكت يك سيمكارت بود و روي كاغذي نوشته شده بود اگر كار نان و آبدار مي‌خواهي سيمكارت را توي گوشي بينداز و منتظر تلفن باش. طرف همان شب زنگ زد و ماجراي مجسمه را تعريف كرد. من هم قبول كردم. دو ميليون تومان به عنوان پول پيش داد البته دستي، گفت اگر به حسابم بريزد بعدا لو مي‌رويم.

در قهوه‌خانه بودم كه پيك موتورسوار بسته را برايم آورد. همه‌اش تراول صدي بود. من خودم آن شخص را نديدم و حتي نمي‌دانستم قرار است دو نفري دزدي كنيم.

شب دوباره به همان خط زنگ زد و گفت يكي ديگر هم با من همدست است. بعد شكل و قيافه‌اش و اسم رمز را هم گفت، مرغ سحر قدقد. بعد از اين‌كه همديگر را پيدا كرديم رفتيم و كار را انجام داديم اما موقع فرار من گير افتادم. قرار بود مجسمه را پيك بيايد و از ما بگيرد و پول‌مان را بدهد. من فقط همين‌ها را مي‌دانم قتلي هم در كار نبود.

شهاب پرسيد: سيمكارت را چه كار كردي؟

قبل از اين‌كه برويم توي خانه درش آوردم و شكستم، يعني طرف اين طوري دستور داده بود.

- شماره‌اش چند بود؟

- به خدا نمي‌دانم.

- بايد اين حرف‌ها را باور كنم؟

- هرچي گفتم عين واقعيت بود.

كارآگاه دوباره دستور داد متهم را به بازداشتگاه برگردانند، بايد مليحه زيرنظر گرفته مي‌شد. او تيمي را هم براي اين كار مامور كرد. حميد نه همدستش را مي‌شناخت و نه سفارش دهنده سرقت را. داستانش هيچ پايه و اساسي نداشت و نمي‌شد آن را باور كرد. احتمالا ديشب تا صبح نخوابيده و اين سناريو را طراحي كرده بود.

شايد اصلا مرد دومي در كار نبود چون همسايه كسي را به غير از حميد نديده بود و فقط حميد و مليحه ادعا مي‌كردند دو مرد در اين كار دست داشتند. احتمالا مي‌خواستند آنها را گمراه كنند. شهاب گيج شده بود. چطور مي‌توانست حميد را وادار به اعتراف كند؟ مليحه را چگونه مي‌شد به دام انداخت؟ به حياط رفت تا كمي قدم بزند و فكرش را متمركز كند.

 

ستوان ظهوري براي امتحان ماژيك و تخته وايت‌بردي كه تازه به آنها داده بودند مشغول نوشتن جزئيات قتل شد. سرگرد شهاب هم به او چشم دوخته بود و گاهي نكته‌اي را يادآوري مي‌كرد. كل ماجرا شبيه فيلم‌هاي جاسوسي بود. غريبه‌اي ناشناس با يك خط اعتباري كه شماره‌اش مشخص نيست به دو سارق حرفه‌اي پيشنهاد دزدي از خانه‌اي را مي‌دهد و همزمان با سرقت، صاحبخانه نيز به طرز مرموزي به قتل مي‌رسد. اين وسط دو متهم همديگر را نمي‌شناسند، سيمكارت‌هاي اعتباري به دستور مرد پشت پرده معدوم شده و مجسمه مسروقه هم هيچ ارزشي ندارد. اين وسط نقش مليحه چه بود؟ جنازه را در اتاق خواب پيدا كرده بودند اما جاي پايه‌هاي مبل كه دو طرف فرش وجود داشت ثابت مي‌كرد فرش و جنازه در پذيرايي بوده و بعدا به اتاق خواب منتقل شده است. مليحه قطعا به تنهايي زورش نمي‌رسيد فرش‌ها را عوض كند پس حتما مردي همدست او بوده اما حميد مصرانه ادعا مي‌كرد اصلا وارد ساختمان نشده و پدرام را  نديده است.

كارآگاه با اين‌كه تقريبا شكي نداشت مليحه و حميد دروغ مي‌گويند ترجيح داد بخشي از تحقيقات را روي رديابي مجسمه مسروقه متمركز كند،مجسمه‌اي كه هيچ ارزشي نداشت اما حميد ادعا مي‌كرد به او گفته شده عتيقه است و قيمتش نجومي.ستوان ظهوري براي اين كار از بچه‌هاي اداره‌هاي ديگر هم كمك گرفت و بعد از سه روز،خبر رسيد مردي قصد داشته مجسمه‌اي شبيه به اسب سرقتي را در مولوي به يك عتيقه‌فروشي قالب كند.

عتيقه‌فروش سر فروشنده را گرم كرده تا ماموران سررسيده و طرف را بازداشت كرده بودند.

متهم و مجسمه را به كارآگاه شهاب تحويل دادند.

سرگرد قبل از اين‌كه بازجويي از سعيد را شروع كند اسب را به حميد نشان داد و مطمئن شد اين همان مجسمه‌اي است كه او و همدست ناشناس‌اش آن شب ربوده بودند. بعد از عتيقه‌فروش درباره قدمت مجسمه پرسيد. مرد جواب رك و واضحي داد: هيچ ارزشي ندارد. از اين مجسمه‌هاي گچي است نهايتا 2000 تومان مي‌ارزد. طرف مي‌خواست آن را به جاي عتيقه به من بفروشد.

كارآگاه بعد از تكميل اطلاعاتش سراغ سعيد رفت و اولين سوال را با لحني تند پرسيد: تو آن شب همراه حميد بودي؟

متهم اصلا حميد را نمي‌شناخت شايد هم خودش را به آن راه مي‌زد البته اتهام سرقت را قبول كرد:يك روز در پاركي كه پاتوق‌ام است نشسته بودم كه مردي پاكتي را برايم آورد. داخل پاكت يك سيمكارت بود و يك نامه كه در آن نوشته شده بود اگر كار نان و آب‌دار مي‌خواهي سيمكارت را فعال كن و منتظر باش. من هم همين كار را كردم و آن طرف هم نشاني خانه‌اي را داد تا مجسمه اسب را بدزدم.

در محل سرقت متوجه شدم يك همدست هم دارم. اسم رمزمان عجيب بود؛ مرغ سحر،قدقد. بعد دو نفري داخل رفتيم مجسمه در حياط روي لبه پنجره بود. همين كه آن را برداشتيم پا به فرار گذاشتيم اما يك زن با صدايش خانه را روي سرش گرفت. من به سرعت فرار كردم و نمي‌دانم آن يكي چه شد.

چند روز منتظر ماندم تا آن ناشناس محل مبادله پول و مجسمه را خبر بدهد اما وقتي زنگ نزد به فكرم رسيد خودم عتيقه را بفروشم براي همين آن سيمكارت را دور انداختم و رفتم مجسمه را بفروشم كه دستگير شدم.

داستاني كه سعيد تعريف كرد با حرف‌هاي حميد مو نمي‌زد. شايد آنها از قبل همه چيز را هماهنگ كرده بودند ولي يك ابهام وجود داشت. اگر سرقت مجسمه به قصد صحنه‌سازي انجام شده بود سعيد براي فروش آن اقدام نمي‌كرد يعني او باور داشت مجسمه عتيقه است و از آن پول خوبي درمي‌آورد. سعيد تا آن لحظه از قتل خبر نداشت و وقتي موضوع را فهميد با قاطعيت گفت اصلا از پنجره حياط جلوتر نرفتند و قتل كار آنها نيست.

مليحه در اين چند روز تحت نظر بود اما هيچ رفتار مشكوكي نداشت. در خانه مادرش مانده بود و زياد بيرون نمي‌آمد موبايلش هم خاموش بود.شهاب مي‌توانست دو سارق سابقه‌دار را به‌عنوان متهمان به قتل به دادسرا معرفي كند و سر وته پرونده را هم بياورد اما احساس مي‌كرد ماجرا به همين سادگي نيست بايد بيشتر تحقيق مي‌كرد و مي‌فهميد مليحه اين وسط چه نقشي داشته است.شهاب وقتي در ذهن‌اش قطعات اين پازل را كنار هم گذاشت به اين نتيجه رسيد كه مليحه با مردي ناشناس در اين جنايت همدستي كرده و به احتمال زياد آن غريبه براي صحنه سازي دو سارق را اجير كرده و در واقع سعيد و حميد بدون اين‌كه خودشان مطلع باشند وارد قضيه‌اي پيچيده شده بودند.

هنوز براي آزاد كردن دو متهم زود بود و شايد مدارك تازه‌تر فرضيه كارآگاه را باطل مي‌كرد. شهاب به دستيارش دستور داد فهرستي از تمام مكالمات تلفني مليحه تهيه كند: هم موبايل و هم تلفن خانه‌. مي‌خواهم از در و همسايه هم درباره رفتارهاي مليحه پرس‌وجو كني. سعي كن حساب‌هاي بانكي‌اش را هم پيدا كني.

همه اينها گفتن‌اش آسان بود اما عمل كردن به آنها حداقل سه روز زمان مي‌برد و قطعا شهاب نمي‌توانست چنين مهلتي را براي ظهوري در نظر بگيرد. ستوان از همان لحظه دست به كار شد و اول به محل زندگي مقتول رفت تا درباره همسر او تحقيق كند.همسايه‌ها هيچ وقت رفتار مشكوكي از او نديده بودند.

يكي از زن‌ها كه معمولا مليحه را در بقالي مي‌ديد،گفت:در تمام اين سال‌ها هيچ رفتار عجيبي از او نديدم. زن خوبي است. با كسي هم رفت و آمد ندارد نه فاميلي نه دوست و آشنايي فقط يك بار اتفاقي در خيابان او را با مرد جواني ديدم كه گفت برادرش است. اگر اشتباه نكنم گفت برادر ناتني‌اش.

ستوان مشخصات برادر ناتني را پرسيد اما زن كمك زيادي نتوانست بكند از آن ديدار اتفاقي بيشتر از شش ماه مي‌گذشت و موضوع براي او آنقدر مهم نبود كه دقيق و با جزئيات آن را به حافظه بسپارد. ولي به هر حال همين اطلاعات هم غنيمتي بود و مي‌شد آن را سرنخ محسوب كرد. اگر مليحه با خانواده‌اش رابطه خوبي نداشت چرا بعد از مرگ پدرام در خانه مادرش بست نشسته بود و اگر رابطه‌شان خوب و عادي بود چرا با هم رفت و آمد نمي‌كردند. بايد از برادر ناتني هم تحقيق مي‌شد.

ظهوري نتيجه كارش را تلفني به شهاب اطلاع داد و بعد راهي محله پدري مليحه شد تا در آنجا هم سر و گوشي آب بدهد. پدر و مادر مليحه از خيلي سال قبل، يعني از همان اول ازدواج‌شان در خانه‌اي در يكي از كوچه‌هاي فرعي خيابان جوانمرد قصاب زندگي مي‌كردند و تمام اهالي،البته بيشتر قديمي‌ها آنها را مي‌شناختند.ستوان پرس‌وجوها را به عادت هميشه از بقالي محل شروع كرد. بقال مرد مسني بود كه او هم از قديمي‌ها محسوب مي‌شد. او اطلاعات زيادي درباره خانواده مليحه داشت: يادم است بچه‌دار نمي‌شدند. همين يك دختر را هم خدا بعد از ده سال به آنها داد.

دو سال قبل بود كه پدرش فوت شد يعني شب خوابيد و صبح بيدار نشد از آن به بعد مادر مليحه خانم تنها زندگي مي‌كرد. دخترش هم دير به دير به او سر مي‌زد چون شوهرش اجازه نمي‌داد. ظاهرا با هم اختلاف داشتند.مادر مليحه خانم مي‌گفت دامادش بددل است و دخترش را اذيت مي‌كند.

ستوان موضوع برادر ناتني را پرسيد اما بقال مطمئن بود چنين شخصي وجود خارجي ندارد.

 

كارآگاه شهاب و دستيارش ستوان ظهوري در اتاق خودشان جلسه تشكيل داده بودند. شهاب احتمال‌ها را بازگو مي‌كرد و ستوان آنها را روي تخته وايت‌برد مي‌نوشت. تقريبا ديگر ترديدي وجود نداشت كه مليحه طراح اصلي قتل شوهرش است، اما هنوز نقش سعيد و حميد در اين ماجرا روشن نبود. آيا آنها واقعيت را گفته بودند يا با طرح داستاني ساختگي قصد داشتند بر جرم‌شان سرپوش بگذارند؟

شهاب بالاخره به اين نتيجه رسيد كه زمان دستگيري همسر پدرام فرارسيده است. او ستوان را براي گرفتن مجوزهاي قضايي لازم روانه دادسرا كرد و خودش تا ظهر به انتظار ماند، بعد از اين‌كه ترتيب كارها داده شد، يك گروه از بچه‌هاي عمليات به خانه مادر مليحه رفتند و او را بازداشت كردند. زن جوان عصبي مي‌نمود و پرخاشگري مي‌كرد: مرا براي چي اينجا آورده‌ايد؟ به جاي اين‌كه قاتل شوهرم را مجازات كنيد، گير الكي به من مي‌دهيد؟...

سرگرد با خونسردي غرولندهاي متهم را گوش داد و بعد با لحني آرام اما مطمئن اصل ماجرا را به او گفت: شما شوهرتان را كشتيد يعني در واقع شما نقشه اين كار را كشيديد. شوهرتان در قسمت پذيرايي خانه به قتل رسيد، اما با همدستي افرادي ديگر فرشي را كه جنازه رويش بود به اتاق خواب برديد و بعد ادعا كرديد دزدان از پنجره وارد اتاق خواب شده و پدرام را به قتل رسانده‌اند.

مليحه با داد و فرياد شهاب را به دروغ‌بافي متهم كرد، اما كارآگاه باز هم واكنشي نشان نداد و بدون اعتنا به حرف‌هاي ناشايست مليحه صحبتش را با يك پرسش ادامه داد: برادر ناتني قلابي‌تان كيست؟

رنگ از رخسار زن پريد، اما سعي كرد خودش را از تك‌وتا نيندازد: برادر ناتني؟ اين را از كجا پيدا كرديد؟

كارآگاه ادامه داد: آن روز كه همسايه‌تان را ديديد. همان روز كه برادر قلابي‌تان همراهتان بود. آن روز را يادتان هست؟

متهم انكار كرد. شهاب كه از قبل پيش‌بيني‌هاي لازم را كرده بود به ستوان دستور داد همسايه را كه در اتاقي ديگر به انتظار نشسته بود بياورند. مليحه همين‌كه همسايه را ديد، فهميد بازي به آخر رسيده است، اما ترجيح داد فعلا به طور كامل عقب‌نشيني نكند. او گفت: آن مرد مزاحمم مي‌شد با او قرار گذاشته بودم تا ببينم حرف حسابش چيست، چون نمي‌خواستم در و همسايه و پدرام موضوع را بفهمند، الكي گفتم برادرم است.

- شماره تلفن‌ او را بدهيد.

- ندارم.

- خيلي خوب خودمان استعلام مي‌گيريم.

مليحه ديد مقاومت بي‌فايده است به كارآگاه گفت همسايه را بيرون كند تا او واقعيت را بگويد. زن زودتر از آنچه شهاب فكر مي‌كرد به حرف آمد و همه حقايق را بازگو كرد.

او با شوهرش بشدت اختلاف داشت. پدرام مردي شكاك و عصبي بود كه او را به باد كتك مي‌گرفت و اذيتش مي‌كرد حتي به مليحه اجازه نمي‌داد با مادر خودش رفت‌وآمد كند. در اين گير و دار زن جوان به طور كاملا اتفاقي با مردي به اسم هاشم آشنا و با او دوست شد و بعد هم كار به قتل كشيد.

زن جوان در حالي‌كه اشك مي‌ريخت، گفت: نمي‌خواستم اين طوري شود. هاشم مسافركش خطي بود. دو سه بار اتفاقي سوار ماشين او شدم. يك بار داشتم گريه مي‌كردم از آيينه مرا ديد و پرسيد موضوع چيست، من هم كه بدجوري دلم گرفته بود از سير تا پياز زندگي‌ام را برايش تعريف كردم و از آن به بعد دوستي ما شروع شد. هاشم به من خيلي مهرباني مي‌كرد براي همين هم مي‌خواستم زن او شوم، اما مطمئن بودم پدرام طلاقم نمي‌دهد براي همين هم نقشه كشيديم او را بكشيم.

بعدازظهر همان روز هاشم در خانه‌اش بازداشت شد و وقتي فهميد مليحه همه چيز را اعتراف كرده، او هم چاره‌اي نديد جز اين‌كه اصل ماجرا را توضيح بدهد. هاشم توضيح داد قضيه اول براي او جدي نبود و به قول خودش فقط براي هوس و تفريح با مليحه دوست شد، اما كم‌كم احساس كرد بدجوري به او علاقه‌مند شده است. هاشم هرچند جمله‌اي كه مي‌گفت، خودش را لعنت مي‌كرد.

از اولش نبايد اين بازي را شروع مي‌كردم. اصلا نفهميدم چطور شد كه به اين روز افتادم. حالي‌ام نبود چه كار مي‌كنم انگار عقل از سرم پريده بود، البته پيشنهاد قتل را مليحه داد و من هم ناداني كردم و گفتم چشم. دو ماهي به اين قضيه فكر كردم تا نقشه‌اي بكشم كه مو لاي درزش نرود. دو سابقه‌دار خرده‌پا را نشان كردم و با نامه به آنها گفتم كار نان و آب‌داري برايشان سراغ دارم بعد هم ترتيبي دادم تا آنها شب قتل مثلا براي دزدي عتيقه به خانه پدرام بيايند. قبلش مليحه در خانه را باز گذاشته و من وقتي شوهرش خواب بود، سراغش رفته و او را كشته بودم. بعد از قتل فرش‌ها را جا به جا كرديم و مجسمه را در حياط گذاشتيم تا آن دو سارق طبق نقشه براي دزدي بيايند، وقتي داشتند فرار مي‌كردند، مليحه جيغ و دادش را شروع كرد و من هم همان موقع از شلوغي استفاده و فرار كردم، قرار بود مليحه قتل را گردن آن دو نفر بيندازد. آنها مرا نمي‌شناختند و هيچ سرنخي هم نداشتند و معلوم بود كسي داستانشان را باور نمي‌كند.

ستوان ظهوري وسط حرف‌‌هاي متهم پريد و گفت: ما هم اول باور نكرديم، اما.... صحبتش را ادامه نداد و هاشم بقيه ماجرا را تعريف كرد: قرار بود تا دو ماه بعد از قتل من و مليحه هيچ ارتباطي با هم نداشته باشيم؛ نه ملاقاتي و نه تلفني تا بعد از آن بتوانيم ازدواج كنيم. بايد صبر مي‌كرديم آب‌ها از آسياب بيفتد.

متهم حرف ديگري براي گفتن نداشت. كارآگاه دستور داد او را به بازداشتگاه ببرند و حميد و سعيد را بياورند. دو مرد خيال مي‌كردند باز هم بايد به گناه ناكرده سين جيم شوند. چند روز بازداشت هر دوي آنها را آرام كرده بود. همين‌كه چشمشان به شهاب افتاد شروع كردند به قسم خوردن و اصرار بر اين‌كه روحشان هم از قتل خبر ندارد. كارآگاه اخمي بر ابروانش انداخت و گفت: گيرم قتل نكرديد، دزدي را كه قبول داريد؟

هر دو تائيد كردند. سرگرد به ظهوري گفت: پرونده اين دو نفر را به خاطر همان سرقت بفرست دادسرا تا تكليفشان روشن شود.

حميد خوشحال شد: يعني قتل را بي‌خيال شديد؟

ظهوري جواب داد: قاتل را گرفتيم. بدجوري سرتان كلاه گذاشته بود. برايتان دام گذاشته بود تا كاري كند كه شما دو نفر به عنوان قاتل معرفي شويد.

حميد و سعيد اين بار همزمان شروع كردند به دعا كردن به جان دو مامور و تشكركنان همراه ستوان از اتاق بيرون رفتند.




موضوعات مطالب